مسخ نوشتهی فرانتس کافکا که اولین بار در سال 1915 منتشر گشت و
توسط مترجمهای مختلف بارها وبارها به فارسی برگردانده شده.
کافکا به مارکس برود از دوستانش وصیت کرده بود
که تمام کتابهای او را نخوانده بسوزاند اما او از این کار سرپیچی کرد و
باعث شهرت جهانی دوستش شد.
فضای تاریک و خاص کتابهای او و به خصوص دیدگاهش نسبت به زندگی انسان و
روابطش بعدها به فضای کافکایی شناخته شد که بسیاری از نویسندگان دیگر تحت تاثیر او از آن بهره گرفتند.
خیال کن مثل هر صبح، توی تخت خوابت
غلت میزنی و به بدنت کشوقوس میدهی تا کرختی خواب از تنت برود
اما وقتی سعی می کنی که دستهایت را بالای سرت بکشی، می بینی که بی هیچ انگشتی،
خمیده و قهوه ای شده ای.
همین لحظه خواب از چشمانت می پرد و سریع پتو را کنار می زنی.
شکمت را میبینی که چند تکه و برآمده شده؛ با پوستی چغر به رنگ طیف های کم رنگ و پررنگ قهوه ای.
پاهایت مثل شاخههای درختی خشکیده هوا را بی هدف چنگ میزنند.
وحشت زده تلاش می کنی تا از تخت بیرون بپری. به آینه که می رسی،
خودت را…خودت را که نه، سوسکی بزرگ
به اندازهی یک آدم بلند قد درشت هیکل می بینی. حالا وحشت زده تر از قبل از آینه فاصله میگیری.
این همان بلایی است که سر گرگور سامسا، شخصیت اصلی مسخ می آید.
یک تغییر کالبد از انسان به حشره. برای سامسایی که از کار سنگینش خسته شده بود و
تنها به خاطر خانواده اش آن را تاب میآورد، این تغییر آن قدر هم بد نیست حداقل مزیت های بیشتری نسبت
به آن شغل بازاریابی پارچه ها دارد که مدام باید سر وقت حاضر می شد تا رئیسش گلایهای نکند
اما چیزهایی این میان عوض می شوند؛ مادری که از او می ترسد و پدری که وحشیانه با او رفتار می کند.
آن ها کمکم در میان صحبتهایشان اعتراف میکنند که کارکردن گرگور و تامین خرج خانواده برایشان مهم تر از خود پسرشان بوده.
ولادیمیر ناباکوف در مورد این داستان گفته است: «اگر کسی ‘مسخ’
کافکا را چیزی بیش از یک خیال پردازی حشرهشناسانه بداند به او تبریک میگویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است.»
لحن کافکا روشن و دقیق و رسمی در تضادی حیرت انگیز با موضوع کابوس وار داستان دارد؛
او در “مسخ” تنهایی بشر و سرگشتگی و گسیختگیش را از جامعه پرآشوب نشان میدهد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.